|
این رمان نخستین بار در سال ۱۸۶۶ در روسیه منتشرشده، در همان زمانی که داستایوسکی هنوز کابوس اقامت در خارج از کشور و قمار که او را همانند موجودی مستأصل و بیچاره، آس و پاس به روسیه بازگرداند، به فراموشی نسپرده بود
درباره قمارباز (از یادداشت های یک جوان): قمارباز اثر داستایوسکی برای نخستین بار توسط جلال آل احمد ترجمه شد، از زبان فرانسه در سال ۱۳۲۷، زمانی که هنوز جوانی بیست وپنج ساله بود و تازه فرانسه آموخته بود، نسخه فرانسه رمان را از خانلری امانت گرفته بود و از این بابت اول ترجمه اش از او تشکر کرده است. با توجه به سن و سال آل احمد و میزان فرانسه دانی اش این ترجمه اگرچه در زمان خود غنیمتی محسوب میشد، حتی باوجود اصلاحاتی که پس از مرگ او بر این ترجمه اعمال شد، حاصل آن چندان دندانگیر نبود. مدتی بعد مهرداد مهرین هم ترجمه دیگری از این رمان منتشر کرد که آن هم اگر بدتر نبود، شرایط بهتری از ترجمه آل احمد نداشت. سرانجام در دهه هفتاد صالح حسینی قمارباز را مجدداً ترجمه کرد، این بار از انگلیسی که زبان تخصصی او محسوب میشود. کیفیت کار به مراتب از ترجمه اول بهتر و ازاین جهت جز این هم از صالح حسینی (که مترجمی حرفهای و توانمند محسوب میشود) انتظار نمی رفت؛ او در ترجمه اش مشخصاً برای اصطلاحاتی که سر میز قمار ردوبدل میشود، از زبان رایج میان این قشر در ایران بهره برد که در نوع خود جالب توجه بود. ترجمه حاضر اما توسط سروش حبیبی انجام شده، از نسخه روسی رمان که زبان اصلی آن است و با توجه به احاطه حبیبی بر دیگر زبانها (امکان مقابله با ترجمههای دیگر زبان ها) و دغدغه سال های اخیرش که اغلب پیرامون آثار سترگ ادبیات روس بوده انتظار میرود کار قابل دفاعی به ثمر رسانده باشد، بهخصوص بعد از ترجمه صالح حسینی. به ظاهر سروش حبیبی در این زمینه ناکام نبوده و این ترجمه، همانند اغلب ترجمههای او سلیس و خوش خوان ازکاردرآمده. اما اینکه از منظر تخصصی صالح حسینی چه کرده و سروش حبیبی این کار کلاسیک ادبیات روس را در جزییات و درآوردن سبک خاص داستایوسکی، چگونه از کار درآورده باید توسط اهلش و در مجالی دیگر سنجیده شود. حبیبی یادداشتها و توضیحاتی را به عنوان پانوشت متن رمان آورده که اطلاعات خوبی برای درک بهتر رمان به مخاطب میدهد که برخی اشاره به پارهای ظرفیتهای زبانی روسی دارد که داستایوسکی در ارتباط با متن داستان بکار برده است. از بحث ترجمه که بگذریم خود رمان اما یکی از آثار جذاب و درعین حال مهم داستایوسکی و ادبیات روس به شمار میرود. داستایوسکی این رمان را در شرایطی خاص و در مدت زمانی کوتاه نوشته است؛ اما خلاقیت بی پایان و هنرمندانه او در این مدت اندک به خلق اثری جاودان انجامیده. شرح ماجرای نوشته شدن این رمان و شرط تمام کردن سروقت آن توسط نویسنده که در غیر این صورت ناشر امتیاز آن را برای خود برمی داشته و پیوند خوردن آن با مهمترین رابطه عاطفی زندگی داستایوسکی آن قدر جالب است که به شکلهای مختلف در سینما دستمایه ساخت فیلم شده است؛ حتی به صورت روایت موازی با متن داستان. این رمان نخستین بار در سال ۱۸۶۶ در روسیه منتشرشده، در همان زمانی که داستایوسکی هنوز کابوس اقامت در خارج از کشور و قمار که او را همانند موجودی مستأصل و بیچاره، آس و پاس به روسیه بازگرداند، به فراموشی نسپرده بود به همین خاطر این بار که مجبور شد برای رهایی از بدهی و به دست آوردن پول رمانی بنویسد، آگاهانه یا ناخودآگاه به سراغ تجربه تلخ خود که حاصل عشق و اعتیاد به قمار بود رفت و به شکلی زنده و تأثیرگذار آن را به ساحت داستان آورد. راوی رمان قمارباز، آلکسی ایوانویچ است، معلم سرخانه فرزندان یک ژنرال که با آن ها زندگی میکند. ژنرال هر وقت به خارج از کشور سفر میکند در شهری با عنوان رولتنبورگ اقامت می کند (سروش حبیبی در پی نوشت آورده که نام این شهر خیالی درواقع برگرفته از عنوان یکی از آلات قمار یعنی رولت است و چیزی شبیه شهر قمار معنا می دهد). ماجرا ازآنجا آغاز میشود که شخصیتهای رمان در انتظار رسیدن خبر مرگ پیرهزنی هستند که قرار است میراثش به ژنرال برسد. ژنرال با این ثروت می خواهد دل زنی فرانسوی بنام مادام بلانش را به دست آورد. شخصیتهای دیگر داستان نیز هر یک به نوعی با این ثروت و نیازی که به آن دارند به این ماجرا پیوند خوردهاند. راوی در طول این اقامتها در دام عشق پولینا ، خواهرزن ژنرال، میافتد. زنی بوالهوس که به آلکسی مقداری پول قرض داده و او را سر میز قمار میفرستد. بردهای اولیه کام آلکسی را شیرین میکند اما اندک زمانی بعد باختها و تلخ کامی ها از راه میرسند. داستایوسکی در قمارباز به جنون سیری ناپذیر انسان برای دستیابی به منافع مادی زندگی پرداخته و همچون اغلب آثارش با زبردستی شخصیتهای چند بعدی داستانش را به لحاظ روان شناختی کالبدشکافی میکند. داستان بااینکه افت وخیز دراماتیک بیرونی خاصی ندارد، اما به لحاظ درونی حاصل انبوهی از وقایع است که به یکدیگر خط وربط دارند و چنان در لایههای مختلف روابط شخصیتها با جذابیت روایت میشود که از این منظر از خواندنیترین آثار داستایوسکی است. مهم ترین بخشهای روان پای میز قمار میگذرد و داستایوسکی به شکلی تأثیرگذار احساسات متغیر یک قمارباز را در لحظات بردوباخت ترسیم میکند. نیچه عقیده داشت آنچه درباره روانشناسی آموخته عمدتاً حاصل مطالعه آثار داستایوسکیست؛ رمان قمارباز تأکید دیگریست بر این واقعیت که هیچ نویسندهای در تجزیه وتحلیل روان آدمی به گردپای داستایوسکی نمیرسد و خواننده رمان قمارباز درواقع شاگردیست که پای درس روانشناسی استادی همانند داستایوسکی نشسته است.
قمارباز نویسنده(ها)فیودور داستایفسکیعنوان اصلیИгрок, Igrokبرگرداننده(ها)سروش حبیبیصالح حسینیجلال آل احمدحمیدرضا آتش برآبزبانزبان روسیموضوع(ها)رمانناشر ناشر فارسی: انتشارات فردوسنشر چشمهتاریخ نشر ۱۸۶۷پس از'جنایت و مکافات پیش از'ابله قمارباز (روسی: Игрок، Igrok) رمان کوتاهی از داستایفسکی است، رمان نشان دهنده اعتیاد خود داستایفسکی به رولت میباشد که الهام بخش نوشتن این کتاب شد، نویسنده در هنگام نوشتن کتاب تحت مهلت سختی برای بازپرداخت بدهیاش ناشی از قمار بود. قمارباز یکی از آثار درخور و ممتاز داستایفسکی است که در سن ۴۵ سالگی وی، تنها در مدت ۲۶ روز نگاشته شدهاست. داستان رمان ماجرای خانوادهای روس است که بر اثر تحولات و بیلیاقتیها ثروت انبوه خود را از دست داده و مجبور به مهاجرت به کشور دیگری شدهاند. راوی داستان که معلم فرزندان این خانواده است داستان را در حالی روایت میکند که یا از قمارخانه برگشته است یا در راه قمارخانه است. وی که به شانس خودش در قمار اعتقاد راسخ دارد مدام در اندیشه قمار است و آن را تنها راه محقق شدن خواستههایش میداند. فهرست داستان[ویرایش] راوی داستان آلکسی ایوانوویچ فردی دانشگاه رفته و به قول خودش نجیبزادهاست که شغل آموزگاری دارد. داستان از جایی شروع میشود که وی به عنوان معلم سرخانهٔ نوههای ژنرال در استخدام او است. ژنرال افسر بازنشستهٔ ارتش روسیه است که در ضمن داستان اشاره میشود که با درجهٔ سرهنگی بازنشسته شدهاست؛ ولیکن خود را همه جا ژنرال معرفی میکند و دیگران نیز او را به این نام میخوانند. ژنرال به سبب بدهی سنگین مالی، تمام املاکش را در روسیه گرو گذاشته و حالا همراه خانوادهٔ خود در هتلی در رولتنبورگ اقامت دارد. راوی تعریف میکند که جز خانوادهٔ ژنرال و او که به عنوان معلم بچهها ملازم آنها است، چه کسانی در کنار ژنرال هستند: مارکیز دوگریو یک بورژوای فرانوسوی که ژنرال مبلغ زیادی به او بدهکار است، مادمازل بلانش دوکومنژ که ژنرال دل به او بسته همراه با مادرش کنتس دوکومونژ، مستر آسلی یک نجیب زادهٔ انگلیسی که سهامدار کارخانهٔ قند است و پرنس نیلسکی که ارتباط خاصی با خانواده ندارد ولی در گردشها آنها را همراهی میکند. راوی عشق جنون آمیزی به پولینا الکساندرونا پراسکوویا، دختر خواندهٔ ژنرال، دارد. این احساس از یک سو و تمایل او برای به چالش کشیدن آدمهای متظاهر افرادش برای این که نقاب نزاکت و ادب را از چهرهٔ خود بردارند و نیات مادی و پست خود را نمایان کنند، باعث میشود بی پروا به بحثهایی با ژنرال و دوگریو بپردازد که موجبات خشم و تعجب ایشان را برمیانگیزد؛ ولی نکته سنجیهای رندانهٔ راوی باعث میوشود که آندو در بسیاری از موارد از واکنش دادن به حرفهای او عاجز شوند. مستر آسلی این رفتار راوی را میپسندد و لذا با او طرح دوستی میریزد و ضمن گفتگوهایش با او فاش میکند که مادمازل بلانش و دوگریو هیچکدام حقیقتاً نسب اشرافی ندارند. خالهٔ ژنرال که ملاکی پیر در مسکو است، سخت بیمار است. ژنرال به این امید که با مرگ او با ارثی که دریافت خواهد کرد به کارهایش سامانی خواهد داد، به تکاپو میافتد و مرتب تلگراف هایی به مسکو میفرستد تا از وضعیت سلامتی خاله که او را «مادر بزرگ» خطاب میکنند با خبر شود. بلانش و دوگریو که هرکدام به سهم خویش برای این پولها دندان تیز کردهاند، مشوق ژنرال در ارسال پیدرپی تلگرامها هستند. در همین اثنا پولینا که تنها سلوک پیشینش با راوی خلاصه در ریشخند کردن احساسات او نسبت به خودش میشده، نزد راوی میآید و پولی به او میسپارد و از او میخواهد که به کازینو برود و برایش بازی کند. پولینا از گفتن این که انگیزهاش از این کار چیست طفره میرود و راوی با خودش فکر میکند که او حتماً احتیاج مالی قابل ملاحظهای دارد که دست به دامان قمار شده وگرنه بعید است که هدف او صرفاً تفریح باشد. راوی در حالی که سرمایهٔ پولینا را افزایش داده نزد او بازمیگردد ولی بار هم با رفتار تحقیرآمیز پولینا مواجه میشود. با این همه، میپذیرد که به دو شرط دوباره برای او بازی کند: اول این که پولینا انگیزهٔ خودش را از این امر با او در میان بگذارد و دوم این که در صورت برد مبلغ را برای پاداش دادن به راوی نصف نکند. راوی در دفعات بعد در بازی شکست میخورد؛ ولیکن اینطور وانمود میکند که آنچه باخته سرمایه خودش بوده تا آبروی پولینا حفظ شود. پولینا بیتوجه به همهٔ اینها مرتب راوی را مسخره میکند. خصوصاً به او یادآوری میکند که ضمن گردشی که قبلاً در کوهستان داشتهاند به او گفتهاست که اگر پولینا اراده کند خودش را در دره میاندازد. پولینا برای این که جرئت راوی را به چالش بکشد از او میخواهد به بارون و بارونسی که در هتل آنها اقامت دارند اهانت کند. راوی در کمال ناباوری پولینا پیش چشمان بارون متلکی که حاکی از علاقهٔ او به بارونس است، به بارونس میگوید و در گستاخانه در جواب خشم بارون لهجهٔ برلینی او را با تمسخر تقلید میکند. بارون شکایت راوی را به ژنرال میبرد و ژنرال که از یک سو نگران موقعیت اجتماعی سخت متزلزل خود است و از سوی دیگر از طرف بلانش که سال قبل با بارون در همین شهر اصطکاکی داشته و مایل نیست خاطرهٔ ماجرا زنده شود، تحت فشار قرار میگیرد و بیدرنگ عذر آلکسی ایوانوویچ را میخواهد و او را به خاطر عدم نزاکتش شماتت میکند. راوی با خونسردی در توجیه رفتارش آسمان و ریسمان میبافد و در نهایت میگوید بارون با این کارش به او توهین کردهاست. چرا که او را آنقدر صغیر و وابسته دانسته که نتواند مسئولیت کارهایش را برعهده گیرد و شکایت او را به ژنرال برده. راوی ژنرال را تهدید میکند که حتماً از بارون در این زمینه به واسطهٔ مستر آسلی توضیح خواهد خواست و اگر توضیح لازم و عذرخواهی او را دریافت نکند، وی را به دوئل دعوت میکند. ژنرال از این بیباکی راوی به وحشت میافتد و سعی میکند با تطمیع او را آرام کند؛ ولی میل شیطنت آمیز راوی به رسوایی به بار آوردن باعث میشود که او لج کند. دوگریو برای این که راوی را از تصمیمش منصرف کند واسطه میشود و چون سرسختی او را میبیند، دستخطی از پولینا به او نشان میدهد که از او میخواهد ماجرا را تمام کند. راوی به خواست پولینا تن میدهد؛ ولی سخت به رابطهٔ او و دوگریو مشکوک میشود و حدس میزند که پولینا از جانب او و ژنرال تحت فشار بوده که این نامه را نوشته. چندی بعد در میانهٔ حیرت همگان مادربزرگ با خدم و حشم خود به رولتنبورگ میآید. او نه تنها در حال احتضار نیست، بلکه برای تکمیل معالجات خود و استفاده از آب معدنی شفابخش به رولتنبورگ آمدهاست. مادربزرگ به ژنرال میگوید که از تلگرامهایی که او به مسکو فرستاده آگاه است و میداند که آنها در آرزوی مرگ او بودهاند. مادربزرگ در حالی که راوی را مأمور میکند که شهر را نشان او بدهد، به کازینو میرود و با اصرار عجیبش به شرط بستن روی عدد صفر ۱۳۰۰۰ فردریک طلا معادل حدود ۸۰۰۰ روبل برنده میشود. مادربزرگ سرمست از پیروزی خودش شب را به بذل و بخشش میگذارند و فردا دوباره به کازینو بازمیگردد؛ ولی اینبار سخت میبازد. کار به جایی میکشد که پول نقدی برای مادربزرگ باقی نمیماند. یک بنگاه مالی و اعتباری اسناد و اوراق بهادار مادربزرگ را به ثمن بخس از او میخرد و مادربزرگ با پول نقد حاصل بازی میکند و باز میبازد. ژنرال و دوگریو وحشتزده از این که مادربزرگ تمام اموالش را بر باد دهد، سعی میکنند با تهدید او را از ادامهٔ قمار منصرف کنند؛ ولی اینها هیچکدام افاقه نمیکند. در حالی که راوی دیگر با مادربزرگ در کازینو همراهی نمیکند، او با راهنمایی لهستانیهای شیادی که دورش را گرفتهاند آخرین پولهایش را میبازد و در حالی که فقط به اندازهٔ بازگشت به مسکو برایش پول باقی مانده، رولتنبورگ را به مقصد مسکو ترک میکند. قبل از رفتن، از رفتار خودش ابراز ندامت میکند و به پولینا پیشنهاد میدهد به مسکو بیاید و با او زندگی کند. پولینا که میداند ژنرال چنان مفتون عشق بلانش است که کاملاً فرزندخواندههایش را فراموش کردهاست، از ترس سرنوشت خواهر و برادر کوچکش، درخواست مادربزرگ را مؤدبانه رد میکند. بلانش که میبیند ژنرال آه در بساط ندارد، او را ترک میکند و با پرنس نیلسکی گرم میگیرد. ژنرال ضربه روحی شدیدی میخورد و تقریباً دیوانه میشود. عمر رابطهٔ بلانش با پرنس هم چندان به طول نمیانجامد. در همین اثنا راوی شبی در بازگشت به اتاقش در هتل، پولینا را آنجا مییابد. پولینا در حالی که سخت مشوش است، اعتراف میکند که معشوقهٔ دوگریو بودهاست. پولینا نامهٔ دوگریو را به راوی نشان میدهد که حاکی از آن است که با وجود بدهی سنگین ژنرال به او حاضر است ۵۰۰۰ فرانک به تلافی محبتهای پولینا به او بدهد. پولینا با نفرت میگوید که کاش ۵۰۰۰ فرانک داشت تا آن را در صورت دوگریو میکوبید و بیمهری او را تلافی میکرد. راوی در حالتی نامتعادل و نشئتزده از هتل به کازینو میرود و بعد از ساعتها بازی با مبلفی عظیم از بردهایش چنانکه جیبهایش مملو از اسکناس و طلا است و نمیتواند راه برود به هتل بازمیگردد. پولینا در ابتدا فکر میکند که راوی مانند دوگریو میخواهد او را با پول بخرد ولی بعد از آن به راوی محبت میکند و در صحبتهای هذیان گونهاش اشاره میکند که او همان شب با آسلی قرار داشته و چه بسا آسلی همین الان پشت پنجره هتل منتظر او باشد. صبح، پولینا ۵۰۰۰ فرانک از راوی طلب میکند و وقتی راوی تقاضای او را اجابت میکند، پولینا پولها را با تحقیر به صورت او میکوبد و از اتاقش میگریزد. راوی که مطمئن شده سلامت عقل پولینا زائل گشتهاست، در جستجوی او نزد مستر آسلی میرود. آسلی سربسته میگوید که پولینا نزد او است و گو این که از سرنوشت محتوم راوی آگاه باشد پیشبینی میکند که آلکسی ایوانوویچ همان روز رولتنبورگ را به مقصد پاریس ترک خواهد کرد. وقتی راوی بازمیگردد، بلانش با عشوه او را برای این که در سفر به پاریس همراهیاش کند، اغوا میکند. راوی میپذیرد که همراه بلانش به پاریس برود. در پاریس، بلانش پولهای آلکسی ایوانوویچ را به نحوی افسارگسیخته در راه امور تجملی مثل اسب و کالسکه مجلل، مهمانیهای رقص شبانه و آپارتمانهای گرانقیمت خرج میکند. او در این میانه از پولهای خود راوی به او خرجی میدهد و نه تنها رابطهٔ عاطفی با او ندارد، بلکه مرتب با معشوق خود، آلبر، دیدار میکند. وقتی بلانش متوجه میشود که بیتوجهی راوی به کارهای او نه از سر سادهلوحی، که برخاسته از درویش مسلکی و مناعت طبع ذاتی او است، به او ابراز علاقه میکند؛ ولی راوی وقعی به او نمینهد. ژنرال در تعقیب بلانش به پاریس میآید و بلانش که حالا با پولهای راوی ظاهر زندگی خود را ساخته، برای مستحکم کردن جایگاه اجتماعی خودش با ژنرال سرانجام ازدواج میکند و خرج عروسی را از آخرین اموال باقیماندهٔ آلکسی ایوانوویچ میپردازد. راوی پاریس را ترک میکند و در سفرهای پی دی پی در شهرهای اروپایی بیشتر و بیشتر در باتلاق اعتیاد به قمار فرومیرود. کار به جایی میکشد که به دلیل عجز از پرداخت مبلغ باختش به زندان میافتد، ولی ناشناسی که تا پایان داستان مشخص نمیشود کیست، قرض او را پرداخته و از حبس خارجش میکند. بعد از آزادی در سمت منشی برای یک آلمانی فرومایه کار میکند و چون صاحبکارش بیپول میشود، مقرری او را تا حقوق یک نوکر ساده کم میکند. روای در یک قمار پول زیادی برنده میشود و صاحب کارش را ترک میکند تا به هامبورگ برود؛ ولی درست نیم ساعت قبل از سوار شدن به قطار، عمده پولش را در کازینو میبازد. چندی بعد در هامبورگ در پارکی مستر آسلی را میبیند و از او احوال پولینا را میپرسد. آسلی با اکراه تعریف میکند که مادربزرگ در مسکو مردهاست و مبلغی برای پولینا به ارث گذاشتهاست. پولینا در حال حاضر با خانوادهٔ خواهر آسلی در سوئیس به سر میبرد. ژنرال از ارثیهٔ مادربزرگ بینصیب نمانده، ولی خود او هم چندی پیش قالب تهی کرده و اموالش همه به بلانش رسیدهاست. راوی اکراه آسلی در حرف زدن دربارهٔ پولینا را حمل بر این میکند که او نیز مانند خودش مورد بیمهری پولینا قرار گرفتهاست. از همین رو با یادآوری رابطهٔ پولینا با دوگریو نطق قرایی در این باب که دن ژوئنهای فرانسوی همانند دوگریو همواره گوی سبقت را در دلبری از دوشیزگان روس از امثال خودش و آسلی خواهند ربود، میکند. آسلی از حرفهای راوی به خشم میآید و فاش میکند که علت حضور او در هامبورگ این است که پولینا برای آگاهی از احوال راوی او را به آنجا فرستاده و پولینا به راوی علاقهمند است. راوی با شنیدن این حرف منقلب میشود. آسلی هنگام خداحافظی ۱۰ لویی پول به راوی میدهد و به او میگوید که اگر ایمان داشت او قمار را ترک میکند ۱۰۰۰ لیره به او میداد تا کاری جدید برای خودش راه بیندازد؛ ولی در شرایط کنونی فکر میکند که ۱۰ لویی و ۱۰۰۰ لیره برای راوی فرقی ندارد. راوی با آسلی روبوسی میکند و از او خداحافظی میکند. او با شنیدن مهر پولینا به خودش برای ترک قمار انگیزه پیدا کردهاست و در اندیشه است که هامبورگ را به مقصد سوئیس ترک کند. او به یاد میآورد که چگونه یک روز در حالی که فقط یک گلدن در جیب داشت، شکست خورده از کازینو بیرون آمده بود، ولی با اراده بازگشته بود و با سرمایهای چند برابر کازینو را ترک کرده بود. او با خود میاندیشد که باز هم میتواند بعد از شکست برخیزد، بعد از مرگ زنده شود و همه چیز را عوض کند. طرح کلی کتاب[ویرایش] دربرگیرنده مناسبات و روابطی است که تمامی انسانها در زندگی روزمره با آن مواجه هستند و مشغلهٔ شخصیتهای داستان نیز از نوع مشغلههای ذهنی تمامی انسانها است. دغدغههایی همچون، ثروت، شهرت و… بدین ترتیب ما با یک روایت کاملاً رئال مواجه هستیم. زندگی در نظر داستایوفسکی همچون یک بازی قمار است که انسان در آن وجود دارد تا فقط انتخاب کند و گردانه را بچرخاند، و اینکه «این انتخاب آیا موفقیت و پیروزی دربردارد یا خیر؟» چیزی فرای دستان قدرت بشریت است. نکته جالب و ظریفی که در قمارباز داستایوفسکی به چشم میخورد همزمانی اتفاقات و رویدادهای غافلگیرکننده داستان با خارج شدن از قمارخانه است. یعنی تمام اتفاقات که داستان را میبافند زمانی رخ میدهد که یکی از شخصیتهای داستان از بازی قمار فارغ شده و در حال بازگشت از قمار خانه به مسافرخانه هستند. بطوریکه گویی آنان به هنگام وارد شدن به قمارخانه گردانهٔ زندگی را به حرکت درمیآورند و هر بار بر روی عددی -شرایطی- خاص نشانهٔ گردانه میایستد و چگونگی ادامه زندگی شان را رقم میزند. ترجمههای فارسی[ویرایش] همانند بسیاری از آثار کلاسیک ادبیات روسیه این اثر هم ابتدا نه از زبان اصلی خودش، بلکه از فرانسه به فارسی برگردانده شد. ترجمهٔ جلال آلاحمد از این اثر از مشهورترین کارهای وی در حوزهٔ ترجمه بهشمار میرود که توسط انتشارات فردوسی منتشر شدهاست. سروش حبیبی این اثر را مستقیماً از زبان روسی به فارسی برگردانده است و ترجمهٔ وی توسط نشر چشمه منتشر شدهاست. فهرستی از مترجمان این اثر به فارسی در زیر آمدهاست.
فیودور داستایفسکی از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
فیودور داستایفسکی
چهرهنگار اثر واسیلی پروف، ۱۸۷۲ زادهفیودور میخایلوویچ داستایِفسکی ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ مسکو، مسکووسکی یوِزد، فرمانداریمسکو، امپراتوری روسیهدرگذشته۹ فوریهٔ ۱۸۸۱ (۵۹ سال)
فیودور میخایلوویچ داستایِفسکی (روسی: Фёдор Михайлович Достоевский[الف]؛ IPA: [ˈfʲɵdər mʲɪˈxajləvʲɪdʑ dəstɐˈjɛfskʲɪj] ( شنیدن) یا داستایِوسکی؛ زادهٔ ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ – درگذشتهٔ ۹ فوریهٔ ۱۸۸۱[۱][ب])، نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. سوررئالیستها مانیفست خود را بر اساس نوشتههای داستایِفسکی ارائه کردهاند. اکثر داستانهای وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمیست عصیان زده، بیمار و روانپریش. او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد. در اکثر داستانهای او مثلث عشقی دیده میشود، به این معنی که خانمی در میان عشق دو مرد یا آقایی در میان عشق دو زن قرار میگیرد. در این گره افکنیها بسیاری از مسایل روانشناسانه که امروز تحت عنوان روانکاوی معرفی میشود، بیان میشود و منتقدان، این شخصیتهای زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آنها را ستایش کردهاند. فهرست نام[ویرایش] مترجمان مختلف نام این نویسنده را به اشکال متفاوتی در فارسی نوشتهاند: «داستایوفسکی»، «داستایِفسکی» و «داستایِوسکی» که مورد دوم تلفظ صحیح نام اوست. خشایار دیهیمی در ترجمهٔ زندگینامهٔ داستایِفسکی نوشتهٔ ادوارد هلت کار نام او را به شکل «داستایِفسکی» آوردهاست. نام کوچک او نیز در متون ترجمهشده به اشکال «فیودور» و «فئودور» آمدهاست. با توجه به تلفظ روسی نام او، «فیودور داستایِفسکی» صحیح است. در بین عامه فارسی زبانان به داستایوفسکی معروف است. واقعاً نمیدانم چرا در ایران به داستایوفسکی شناخته میشود. بکار بردن چنین تلفظی تنها به دلیل اشتباه مترجمان و ترجمه از زبانهای واسطه رخ دادهاست. حرف «о» پیش از تکیه در زبان روسی تلفظی شبیه به «a» کوتاه پیدا میکند و به همین علت نام Dostoevsky به صورت «داستایِفسکی» تلفظ میشود، نه «داستویفسکی» یا «دوستویفسکی». — آبتین گلکار، [۲] زندگی[ویرایش]
داستایِفسکی سال ۱۸۵۸ اوایل زندگی[ویرایش] فیودور میخایلاویچ فرزند دوم خانواده داستایِفسکی در ۱۱ نوامبر۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. در دهسالگی والدینش مزرعهای کوچک در حومه شهر تولا در نزدیکی مسکو خریدند که از آن به بعد تابستانها را در این مکان میگذراندند. در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسهٔ شبانهروزی منتقل شدند و سه سال آنجا ماندند. در پانزدهسالگی مادرش از دنیا رفت. در همان سال امتحانات ورودی دانشکدهٔ مهندسی نظامی را در سن پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در ژانویهٔ ۱۸۳۸ وارد دانشکده شد. در تابستان ۱۸۳۹ خبر فوت پدرش به او رسید. نویسندگی[ویرایش] در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغالتحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. تا تابستان ۱۸۴۴ سهم ارث پدریاش به خاطر ولخرجیهای مختلف به اتمام رسید. اوژنی گرانده اثر بالزاک را ترجمه کرد و در همین سال از ارتش استعفا کرد. در زمستان ۱۸۴۴–۱۸۴۵ رمان کوتاه بیچارگان را نوشت که بدین وسیله وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ در سن پترزبورگ شد و برای خود شهرتی کسب کرد. طی دو سال بعد داستانهای همزاد، آقای پروخارچین و زنِ صاحبخانه را نوشت. یک جاسوس پلیس در این محفل رخنه کرد و موضوعات بحث این روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش داد. پلیس مخفی در روز ۲۲ آوریل ۱۸۴۹ او را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد. زندان[ویرایش]
نقاشی پرتره فیودور داستایِفسکی اثر واسیلی پرو، ۱۸۷۲ میلادی دادگاه نظامی برای او تقاضای حکم اعدام کرد که در ۱۹ دسامبر مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت اما برای نشان دادن قدرت فائقه حکومت تزاری این زندانیان را در برابر جوخههای آتش نمایشی قرار دادند. در نمایشی که با دقت طراحی شده بود بامداد روز ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ داستایِفسکی و سایر زندانیان را به میدان رژه یک پادگان بردند. در آنجا چوبههای اعدام و داربستهایی برپا شده بود و روی آن را با پارچههای سیاه پوشانده بودند. جرایم و مجازات آنها قرائت شد و کشیشی ارتدکس از آنها خواست به خاطر گناهانشان طلب بخشش کنند. سه نفر از این زندانیان را به چوبهها بستند تا برای اعدام حاضر شوند. در آخرین لحظات این مراسم اعدام ساختگی طبلهای نظامی با صدای بلند به نواختن درآمد و جوخه آتش تفنگهای خود را که به سوی آنها نشانه رفته بود بر زمین گذاشتند. تجربه شخصی او از قرار گرفتن در آستانه مرگ باعث شد که به تاریخ و آن زمانه مشخص از منظر ویژهای بنگرد. سالها بعد او در جایی گفت: «به خاطر ندارم که در هیچ لحظه دیگری از عمرم به اندازه آن روز خوشحال بوده باشم.»[۳] در زمان تبعید و زندان حملات صرع که تا پایان عمر گرفتار آن بود بر او عارض گشت. آزادی و ازدواج[ویرایش] داستایِفسکی در ۱۵ فوریه ۱۸۵۴ از زندان بیرون آمد تا دورهٔ بعدی مجازاتش را در لباس سرباز عادی طی کند. به عنوان مأمور خدمت در گردان هفتم پیادهنظام سیبری به سمی (سمیپالاتینسک) اعزام شد. در ۶ فوریه ۱۸۵۷ بعد از دو سال عشق جانفرسا با «ماریا دیمیتریونا» بیوهٔ یک کارمند گمرک ازدواج کرد. در بهار ۱۸۵۹ استعفایش از ارتش پذیرفته شد و توانست به نزدیکی مسکو نقل مکان کند. دو داستان خواب عموجان و دهکدهٔ ستیپان چیکاوا را نوشت و به چاپ رسانید. در سال ۱۸۵۹ عرضحالی برای الکساندر دوم که تازه بر تخت نشسته بود فرستاد و بدین وسیله اجازه یافت به سن پترزبورگ برود. یک سال بعد او به جمع ادیبان و روشنفکران شهر سن پترزبورگ ملحق شد.[۳] در نشریهای که برادرش منتشر میکرد ‐ «ورمیا» ‐ شروع به روزنامهنگاری کرد. از ژوئن تا اوت ۱۸۶۲ به اروپا سفر کرد. داستانی به نام ماجرای بیشرمانه را در «ورمیا» به چاپ رسانید. در ماه ژوئن ۱۸۶۳ «ورمیا» تعطیل شد. قسمتی از تابستان و پاییز ۱۸۶۳ را با معشوقش در اروپا گذراند. در ۱۰ ژوئیه ۱۸۶۴ «میخاییل داستایِفسکی» برادر بزرگش درگذشت. در ۱۶ آوریل ۱۸۶۴ ماریا دیمیتریونا درگذشت. در فاصله سالهای ۶۴–۱۸۶۲ کتابهای خاطرات خانه اموات و آزردگان را به چاپ رسانید. سفر به اروپا[ویرایش]
۱۸۶۳ در ۱۸۶۶ جنایت و مکافات را نوشت و در اکتبر همان سال رمان قمارباز را در ۲۶ روز نوشت این کار با تندنویسی «آنا گریگوریونا» انجام شد. در ۱۵ فوریه ۱۸۶۷ با آنا ازدواج کرد و در آوریل همان سال با همسرش به اروپا سفر کرد و تا تابستان ۱۸۷۱ به روسیه بازنگشت. در این سفر بارها پول خود را در قمار از دست داد. سال اول سفر را در سوئیس و سال دوم را در ایتالیا و دو سال آخر را در دِرِسدِن گذراند. در فوریهٔ سال ۱۸۶۸ دخترش «سوفیا» به دنیا آمد که بیشتر از سه ماه زنده نماند. نوشتن ابله را در ژانویهٔ ۱۸۶۹ در فلورانس به پایان رسانید و همیشه شوهر را در پاییز همان سال در درسدن نوشت. در ماه سپتامبر ۱۸۶۹ دختر دومش به نام «لیوبوف» به دنیا آمد. در ژوئیهٔ ۱۸۷۱ نوشتن جنزدگان را به پایان رسانید. در تابستان همان سال پسرش به نام «فدیا» به دنیا آمد. در آغاز سال ۱۸۷۳ سردبیر مجلهٔ «گراژ دانین» شد و تا ماه مارس سال بعد به این کار ادامه داد.
Your browser does not support the audio element.
|